حلماحلما، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره

*** حلما***

چهار ماهگی عروسکم

خشگل من امروز 4 ماهش شد این چند روزه خانومی مامان رفته بود مسافرت. یه گشتی تو شمال زد و کلی از فامیلارو دید. عسلم دیگه سعی میکنه برگرده و دمر بشه و بعضی اوقات با تلاش زیاد برمیگرده. تازگیها با لباش صدا در میاره و سعی میکنه همون کاری و که براش انجام دادیم و انجام بده ... خونه آقاجون و عزیز جون به حلمای نازنین خیلی خوش میگذره ... عزیز جون صبح روز اولی که رسیدیم حلمای نازنینم رو با چادر به پشتش بست  حلما هم محکم از لباس عزیز جونش گرفته بود با تعجب همه جارو نگاه میکرد ... قربون چشمات بشم من... یه روز هم همراه خانواده عمه فرشته و عمه منیره و عمه سمیره و آقاجون و عزیز جون رفتیم به جنگلهای آب پری .. جاتون خالی خیلی خوش گذشت...ه...
11 شهريور 1391

سفر به غرب ایران

هفته پیش همراه خانواده های خاله وجیهه و خاله شکوه و خاله فاطمه و باباجون رفتیم به سمت غرب ایران. این عکس بالا در امامزاده کوه همدان گرفته شده  حلما جونم همراه با سهیل و زینب کوچولو... شهر بعدی سنندج بود و  مریوان ... این هم حلمای قشنگم در شهر دیواندره ... اینجا یکم ایستادیم برای استراحت... آخرین شهری هم که رفتیم شهر بانه بود البته بهتره به جای شهر بگم مرکز خرید بانه... این عکس زیر هم پارک دکانان هست توی بانه کلاه پسرخاله سهیل و قرض گرفتیم که از حلما عکس بندازیم. قربونت برم مامانی..... ...
31 مرداد 1391

بزن بریم شمال

هفته پیش که هفته اول ماه رمضون بود رفتیم شمال ، هوای شمال خیلی گرم بود ... شبها یکم هوا خنکتر میشد. یکی از این روزها که شمال بودیم همراه خانواده عمه منیره و یلدا جون دختر عمه سمیره رفتیم دریا.بابایی حلما رو بر تو آب و حسابی نازنینم آب تنی کرد... بابایی و شوهر عمه منیره توی شنها رو کندن و حلمارو نشوندن توی شن... الهی بمیرم ناناز من اول یکم ترسید بعد زودی درآوردیمش یک عکس ناز هم لب دریا انداخت که در زیر مشاهده می کنید: یه شب از همون شبهایی که شمال بودیم حلما همراه مامان و بابایی به هتل مروارید خزر در ایزد شهر رفت و یه تفریح کوچک همراه همدیگه داشتیم... اونجا یه اسکه داشت که روی اون صندلی های هم برای نشستن داشت...
9 مرداد 1391

از زنجان تا کتله خور

اولین تابستون زندگی حلمای مامان همراه بود با ایرانگردی . چند روز بعد از مشهد و شمال که برگشتیم همراه خاله وجیهه و خانواده اش رفتیم به سوی زنجان. این سفر کاملا در محیطی آرامبخش بود وبه هممون کلی خوش گذشت. جاتون خالی ... تو این عکس حلمای مامان خیلی شاد و خوشحاله آخه با پسرخاله هاش رفته بود سفر. این زیر هم یه عکس سه نفره از حلما و سهیل و سپهر در پارک ورودی شهر زنجان... البته حلمای نازنینم از خستگی زیاد خوابش برده بود... یه جاده خارج از شهر زنجان بود به سمت طارم  این جاده بسیار خوش آب و هوا بود و کلی هم باد می وزید و هوا سرد بود یه عکس خیلی خیلی فوری از نازنینم گرفتیم ...آخه باد تند بود اذیت می شد. ...
27 تير 1391

عسل مامان واکسن زده...

    عسل خانوم مامان امروز صبح واکسن دو ماهگی زد . الهی بمیرم برای دخترم هر دوتا پاهاش درد میکنه.. صبح خیلی گریه کرد. از وقتی که اومدیم خونه با اینکه استامینوفن هم بهش دادم. اما بازم درد داره . تا پاشو تکون میده کلی ناله میکنه. الهی فدات بشه مامانی.... این عکس قشنگ رو هم بابایی امروز صبح انداخته وقتی که دختر آماده شد بریم واکسن بزنیم. مرسی بابایی...   ...
12 تير 1391

حلما کوچولو 2 ماهه می شود!!!

  خدمتتون عرض کنم که حلما کوچولوی مامان دیشب 2 ماهه شد.  مامانی ودخترش دیروز عصر باهم یکم آهنگ گذاشتن  و شادی کردن به مناسبت جشن دو ماهگی حلما جون. دیشب وقتی بابا مجید اومد خونه حلمای نازنین و توی این لباس خشگل دید کلی خوشحال شد . عسل مامان خیلی با نمک و ناز شد. وقتی باهاش حرف می زنیم می خواد جواب بده کلی صدا از خودش در میاره. وقتی باباییش باهاش حرف میزنه میخنده . من و بابایی هم از دیدن دهان بی دندونش و لبخندش کلی ذوق زده میشیم. الهی مامانت قربوت بره... من و بابایی خیلی دوستت داریم ... ...
12 تير 1391

سفر حلما کوچولو به سرزمین پدری

حلمای نازنینم برای اولین بار به سرزمین پدری یعنی شهر رویان واقع در استان مازندران سفر کرد. گل مامان کلی خوابید. هوای شمال خیلی بهش چسبیده بود و فقط خواب بود . حلما کوچولو برای اولین بار بود که خونه آقاجونش رفت ... جاتون خالی کلی به ما خوش گذشت. این هم یه عکس قشنگ از دخمل مامان و هستی عزیزم و قتی که حلمای من برای اولین بار رفت خونه دایی امید. دایی امید و معصومه جون باز هم مثل همیشه شرمنده کردن مارو با کادوهای قشنگشون.   ...
10 تير 1391

حلما کوچولو یک ماهه می شود!!!!

       دختر خشگل مامان امروز یک ماهه شد ...     هم من و هم بابایی خدا رو شکر میکنیم که خدا هدیه ای به این زیبایی بهمون داده.       به مناسبت یک ماهگی دخترم دیشب بابایی زحمت کشید و یک کیک قشنگ خرید و سه نفری      تولد یک ماهگی دخترمون رو جشن گرفتیم.    جاتون خالی خیلی خوش گذشت.. اما حلما جونم خیلی خسته شد چون کلی ازش عکس گرفتیم ... حلمای مامان خیلی دوستت دارم... ...
11 خرداد 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *** حلما*** می باشد